“WHEN THE TRIBES DEATH”
When the tribes death, my mother lost too.
All of our home belonged to my mother.
My mother’s hands where present and in motion in our home.
The warp and woof of the rug we rested on belonged to my mother.
Our mother wove our shoes, socks, clothes and caps.
Our home was woolen; my mother’s goats wool.
My mother that marvelous weaver, that celebrated weaver.
In child-hood I, cursed the milk which wasn’t prepared by my mother’s hands.
The plain was full of my mother’s breath, the time when she was going to spring and brought us the most limpid heavenly water, with the same water-skin which was made by her self.
Ah! For your cock’s separation mother! In the morning you even got up before the cock and you changed yogurt into churned sour milk.
I am heavy-hearted for obscure narrow paths, because they don’t hear the foot-falls of horses and mules.
You were great like the heaven! And firm and strong like mountains! And green as the jungles.
You were elegant and fragrant like the pennyroyals before the spring.
You were the queen-mother.
How much happy those colored stony dices were, that were hanging on your neck.
Down with iron, plastic and even gold.
How much your life has been easy in this world! Mother!
And how much you suffer from this falsely comfort!
How much I suffer when I buy a bottle of milk from crowded shops!
Un consciously I bring you the end of white life.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
DARYOUSH JAFARI
«وقتی عشایر مردند»
وقتی عشایر مردند، مادر من هم گم شد.
همه خانه مان متعلق به مادرم بود.
دستان مادرم سرتاسر خانه مان حضور داشت و در حرکت بود.
تار و پود فرشی که بر آن آرام میگرفتیم متعلق به مادرم بود.
مادرم کفشها، جورابها، لباسها و شال و کلاه ما را میبافت.
خانهمان پشمین بود؛ پشم بزهای مادرم.
مادرم آن بافندهی بلندآوازه، آن خیاط شگفت انگیز.
در کودکی، بر آن شیری که با دستان مادرم دوشیده نمیشد نفرین میکردم.
دشت از نفس مادرم پر میشد زمانی که به چشمه میرفت و آب زلال بهشتی برایمان میآورد؛ با همان مشکی که با دستان خود ساخته بود.
آه از فراق خروست مادر! تو حتی صبح زودتر از او برمیخواستی و ماستها را به دوغ تبدیل میکردی.
چقدر دلم برای کورهراههایی تنگ میشود که دیگر صدای اسبها و استرهایت را نمیشنوند.
تو به وسعت آسمان بودی! محکم و استوار همچون کوهستان ! و سبز بودی مانند جنگل!
تو لطیف و معطر بودی همانند پونههای لب چشمه!
تو شاهزادهترین مادر بودی!
چقدر خوشحال بودند آن رشته سنگهای رنگارنگی که بر گردن تو آویزان میشدند.
مرگ بر آهن، پلاستیک و حتی طلا!
چقدر امروزه زندگی برای تو در این دنیا آسان شده مادر!
و تو چقدر از این آسایش دروغین رنج میبری!
ومن چقدر رنج میبرم زمانی که از پس صفهای طولانی برایت شیشههای شیر تهیه میکنم.
با این کار ندانسته برایت پایان زندگی سفید را به ارمغان میآورم.
داریوش جعفری
کار خوبی بود مرسی آقای جعفری عزیز.
من هم هستم هنوز…. کمی درگیر مشکل زانوی پام شدم.
وقتی عشایر می میرند
دیگر کوچ نمی کنند
ما مرده ایم داریوش جان!
و این دوغهای پاستوریزه
دروغهایی بیش نیستند……………….
تو شاهزادهترین مادر بودی!
……………………………………….
سپاس زیبا بود.
Thamks mr jafari – a nice poem where is the smell of bered ? ممنون اقای جعفری شعر زیبایی بود بوی نان کجا بود ؟ از میر ملاس عزیز هم متشکرم و حسن انتخاب مرتضای ادب دان
سلام و درود و عرض ادب و احترام حقیر را پذیرا باشید.
احسنت بر شما …
تخیلات را خیلی به پرواز درآورده بودید و یکی از ارکان شعر بنا به فرموده ی بزرگان ،
قوه ی خیال است و رکن دیگرش احساس و عاطفه….مرحبا بر شما.
در پناه پروردگار یکتای متعال.
واقعا «رنگین بی»! من که حظ بردم برای ما نسل دهه ۶۰ که پای روایت های پدر و نسل قبلی مینشستیم و هنوز majic boxدر زوایای وجود به کل رخنه نکرده بود و با عشایریتِ روح و هرآنچه نشان از سرزندگی، تازگی، افسون زدگی کوهستان نشینی، ایل و «مال بار» و…مست بی زمانی میشدیم …این قطعه تداعی گر خاطرات ام شد حاطراتی که برای نسل بعد بوی غریبی و ناآشنایی میدهد…
بژیاین!
فقط می تونم بگم درود داریوش عزیز.
بوی دامانی پر محبت از کوچه پس کوچه های خاطرات تو به مشام من هم میرسد……..
زیبا بود و ساده و صمیمی درست مثل خود آقا داریوش عزیز
شکت نویی
خسته نباشید جناب آقای جعفری
اما من موندم که چرا گرافیستای عزیزمون جدیدا کار خودشون رو کنار گذاشتن و به نویسندگی می پردازن که تعدادشون جدیدا کم هم نیستن.کاش میشد ما ایرانی ها این عادت غلط رو کنار بزاریم که« در همه زمینه ها استادیم»
من به شخصه برای آقای جعفری احترام قائلم اما من این کار رو که جدیدا مد شده نمی پسندم.کاش به جای این جملات زیبا یک اثر بی نظیر را شاهد بودیم.
مادر وقتی مادر بود که تار و پود فرش ها مسیر رود خانه بود..
….
درود داریوش عزیز
ساده بود وزیبابه سادگی کلام استاد گرامی(آقای جعفری)
سپاسگذارم
شوق تو از بازی بره ها در پرچین کجاست مادر
خیلی قشنگترازقشنگ بود!
ممنون استاد…
مادرم وقتی مادر بود که حنجره اش دشت آغوش بود
مادرم وقتی مادربود که لالایی هایش سوز سرما را زنجیر میکرد
مادرم وقتی مادربود که دست هایش سوغات از مهتاب داشت
اشکهایش را دربازوان ستبر لبخند تجیر میکرد و قدمهایش بوی نان ساجی میداد
مادرم وقتی مرد که مطبخش را اپن کردند و آب معشوره را در خیال تژگاهش ریختند تا دشت های تشنه ی
چشمه هایش بر دستان خشکسالی اندیشه تشیع شود.براستی مادرم مرد؟
مادر که بهشت زیر پایش است
تمام سال
پاهایش درد می کند………..
جناب آقای آزادبخت مادرم همیشه مادر است.حتی اگر دیگربرایم لالایی نخواند.چون صدای لالایی اش هنوزدرگوش دارم.مادرم همیشه مادراست چون فقروتنگدستی اش راهمیشه دیده ام.مادرم مادراست اگرهم بوی نان ساجی اش نیایید.مادرم اگرهم نباشد مادراست.چون باتمام وجودم اورا به یاد دارم.اشکهایش را.دلتنگیهایش را لبخندهایش را.دلواپسیهایش راهنوز به یاددارم .آرام باش مادرإإإهمیشه درقلبمان هستی وخواهی ماند
جناب همشهری دوست صمیمی و دوست داشتنی ام از محبتت نسبت به خودم مفتخرم . کاش همه ی دوستان اندیشه پاک وزلال شما را داشته باشند تا فضای مجازی به واقعیتی واقعی جلوه کند. انوشه باشی
با بیان زیباتون دلم برای مادرم برای دستان پر مهرش برای دل دریایی اش برای مهربانیش برای دلتنگیهایش برای تمام وجود و احساش برای بودنش و ………..تنگ شده ، ای کاش مادر تمام لحظات زندگیم را با تو و در کنار تو میبود ولی مشکلات زندگی انقدر زیاده که انسانها از هم دورند