به گزارش میرملاس، شهید محمدعلیم عباسی گراوند از شهدای قرآنی لرستان، سیامین روز از آخرین ماه بهار سال ۱۳۴۳، در کوهدشت و در خانوادههای مذهبی و قرآنی دیده به جهان گشود.
محیط خانواده سبب شد تا معنویت در همان ایام کودکی در روح او موکد شود تحصیلات ابتدایی را تا سال ۵۵ به پایان رساند و دوره راهنمایی او مصادف باشکوفایی انقلاب بود، این در حالیاست که دوره دبیرستان را در دبیرستان دکتر شریعتی ادامه داد سپس ضمن حضوردر جبهه در رشته پزشکی پذیرفته شد، اما حضوردر سنگر را واجب دانست.
شهید عباسی در ۱۵ سالگی برای اولینبار به جبهه بستان اعزام شده و در همان اعزام اولین از ناحیه کمر شدیداً زخمی شد، اما این زخمها او را زمینگیر نکرده و پس از بهبودی، شجاعانه در عملیات فتح فاو شرکت کرد.
این شهید بزرگوار که همه او را بهعنوان اسوه اخلاق، صبر و مهربانی میشناختند، در اولین روز از بهمنماه سال ۱۳۶۵ با شرکت در عملیات کربلای۵ در منطقه شلمچه به فیض عظمای شهادت نائل آمد.
این شهید بزرگوار در فرازی از وصیتنامه خود آورده است؛ «وصیتهای معنوی من، همان وصیتهایی است که هزاران تن بهتر از من کردهاند، پس اگر دلی بوده که پذیرا باشد، به همانها عمل کند».
دوستان وهمرزمان این شهید بزرگوار، خاطرات زیادی را از او نقل کردهاند، مانند اینکه یکیاز همرزمانش به نام حسین آبادیان، نقل میکند: «عدهای از افراد در سنگر بودیم، چند نفر تاقباز دراز کشیده بودند وسط سنگر، سرباز لاغر اندام بلند بالا، با صورت آفتاب سوخته جنوبیاش، زل زده بود به سقف و روزهای پیشرو را میشمرد، چوب خط میانداخت که چند روز دیگر میتواند برود به خانه، شاید هم به گذشته رفته بود و به قولی «فیلش یاد هندوستان کرده بود»، یکی هم قوز کرده بود کنجی و کتابهای کاهی را میپایید که ایستاده بودند توی طاقچه چوبی گوشه سنگر، کتابی را برمیداشت و دوباره سرجایش میگذاشت؛ از بس اینها را خوانده بود، مو به مو همه را حفظ بود با شماره صفحه و بند و جمله و خط.
یکی هم با فانوس آویزان شده دم در ور میرفت، نورش را که بالا و پایین میکرد سایه بچهها روی کیسههای شنی کوچک و بزرگ میشد، شهرام مانند همیشه، دکمههای آستینش را بست و با وضو سر کتاب نشست، دقیق شده بود روی کتاب و درسش را میخواند، یکی دو ساعت مطالعه طول کشید، خودکار را لای کتاب گذاشت و بلند شد، انگشتهایش را به هم قفل کرد و تا جا داشت بدنش را کشید و مهر و سجاده را آورد، چند رکعت نماز خواند و دوباره رفت و نشست سر درس و کتاب، تا نزدیکهای صبح، پچ پچ «بسمالله» و «سبحانالله»های شهرام را میشنیدیم که بعد از یک دو ساعت مطالعه، چند رکعت نماز میخواند.
همچنین تیمور عباسی، پسرعموی شهید عباسی، میگوید: «شب عاشورا بود، بچه هیئتیها کوچه باز کرده بودند و دو طرف خیابان پُر بود از زنجیرزن، بلندگوی هیئت را گذاشته بودند روی چارپایه چرخداری، دو نفراز بچههای تنومند با هیکلهای چارشانه و خوش قد و قواره، قدم به قدم، با حرکت هیئت جابهجایش میکردند.
چارپایه بلندگوه که روبهروی نوحهخوان میایستاد، صدای نوحهخوان و سوت بلندگو باهم قاطی میشد، برای چند لحظه مو به تن حضار، سیخ میشد، خودم را از جمعیت داخل پیادهرو جدا کرده و نزدیک صف رفتم، زنجیرها بالا رفته بود، مکث کردم، زنجیرها که پایین آمد و روس شانهها نشست آرام داخل صف شدم، یکی دو نفر از بچههای که پشت سرشان ایستاده بودم از صف بیرون رفتند.
نوحهخوان عوض شد، ضرب آهنگ زنجیرزنی سرعت گرفت، سنگینی زنجیر بازوهایم را خسته کرده بود، نفر جلوییم را دیدم که اشک از گونههایش میریزد و زنجیر میزند، جثه لاغر و تکیدهاش خیلی آشنا به نظر میآمد، ستون حرکت کرد همین طوری شُرشُر اشکهایش ادامه داشت، دلم گرفته بود.
خیلی دوست داشتم با او صحبت کنم و از نزدیک ببینمش، جلوتر که رفتم نور چراغ برق به صورتش افتاد، شهرام بود، صدای طبل، نوحهخوان و اشکهای شهرام، حال و هوای آدم را عوض میکرد.
زنجیر را روی شانهام گذاشتم و دستی به شانه شهرام زدم، بغض کرده بود و راه راه گریه میکرد، از او پرسیدم شهرام چی شده!؟ به ما هم بگو تا حالمون خوب بشه! پشت دستش را به گونههای پُف کردهاش کشید و گفت: بذار تو حال خودم باشم!
خوشا به سعادت شهرام و شهرام ها که ره صدساله را یک شبه پیمودند و بر بال ملائک به ملکوت اعلا رفتند …
کاش خاک کف پای این عزیزان باشیم .
سلام برتو ای شهید که راه را نمایندی که کسی به خود مغرور نباشد
درود بر روان پاک شیرمرد غیور ومخلص شهید والامقام دکتر محمد علیم عباسی گراوند مایه افتخار مردم کوهدشت
و ایل بزرگ گراوند
انشااله روحش با اولیاالله محشور باد
روحت شاد و یادت گرامی باد
خوشا که غرور مردان امروز رو ندیدی…