۱
بسیار دشوار است،
ماندن میان برگ و بیبرگی؛
آه از میانمرگی!
۲
عشق در سرشت ماست؛
تهمت جنون چرا؟
ژن کجا و جن کجا؟
۳
چشمها نیازمند عینکند؛
روح سبز باغ را نگاه کن!
زاغها مترسکند
۴
اگر تشنه بودیم،
اگر چشمدرراه باران نشستیم،
چرا چترمان را نبستیم؟
۵
بسیارها جمعیتیم، اما
بسیار تنهاییم،
یک «هیچ» در آمار دنیاییم
۶
برق هر طلا تو را هنوز
دزد میکند بهناگزیر؛
واقعا که! ای کلاغ پیر!
…
دکتر علیرضا فولادی
((وقتی که برف سرخ ببارد از آسمان،
بخت سیاه اهل هنر سبز میشود..))
(باز!!!!!!! همین جوری…)
سلام استاد
حرف برای کارهای شما بسیار است اما فقط به گفتن زیبا… بسنده میکنم چون خود را در اندازه ی نقد کارهای چون شما نمیبینم…
درود برشما…
عشق در سرشت ماست؛
تهمت جنون چرا؟
ژن کجا و جن کجا؟
————-
سپاس مرتضای عزیز…
بسیار دشوار است،
ماندن میان برگ و بیبرگی؛
آه از میانمرگی
***
آه از دوران گذار
دلم برده به مزار
نه قدیمم نه جدید
مانده ام به انتظار
با سلام و احترام:مصطفی نظریان شریفی هستم گاه گاهی هوای شعرم بارانی می شود شعری سرودم وامیدوارم در سایت خوبتان تایید گردد:کهنه موجی در میان سیل ایهامم هنوز غرق احوال سوال و خیل ابهامم هنوز بی هدف در بند بند آرزو دل بسته ام با همان شوق پریدن مست بر بامم هنوز خفته در آلونک دل پشت صدها آرزو مثل اوصاف گذشته سیل الامم هنوز برگ دست سرنوشتم هرکجابادم برد مست دست آستان شطح الهامم هنوز روبه خاکسترنموده در هیاهوی خیال باهمان آشفتگی ها آتش تامم هنوز.باتشکر۰۹۱۹۸۱۹۳۷۶۰