…
اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار
تسبیح تو ای شیخ رسیدهست به تکرار
سنگی سر خود را به سر سنگ دگر زد
صد مرتبه بردار سر از سجده و بگذار
از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدم
آخر نه به اقرار رسیدم نه به انکار
در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم
جز رنگ ریا هیچ نمانده است به رخسار
تنهایی خود را به چهار آینه دیدم
بیزارم، بیزارم، بیزارم، بیزار
ای عشق مگر پاسخ این فال تو باشی
مشت همه را باز کن، ای کاشف اسرار
…
فاضل نظری
اخر نه به اقرار رسیدیم نه به انکار……………………………..این غزل رو نشنیده بودم ازشون حس جالبی تو غزلش بود
از خواندنش و از محتوایش لذت بردم. مانا باشی.
اگر «بیزارم و بیزارم و بیزارم و بیزار» بود ضرباهنگش حفظ میشد. اما حتما شاعر دلیل مهمتری در پشتِ نیاوردنِ «و» در میان بی زارها داشته که ترجیح داده چنین باشد.
ره پنهانی میخانه نداندهمه کس
جزمن وعارف وشیخ ودوسه رسوای دگر
ای شیخ دست ازسفسطه بردار
خیلی زیبا بود