محمد اسدیان / میرملاس :
…
گونی بزرگی به دوش داشت وآرام آرام می لنگید . با چهره ای آفتاب سوخته و پیراهنی گشاد . به سوی خورشید می آمد و خورشید هراسان از او دور می شد.
پشت سرش کوه ها در غبار آلودگی غروب محو می شدند و با هر قدمش درخت ها کوتاه تر.
عرق پیشانی اش را پاک کرد و دوباره محو حرکت زیگزاگی جاده شد . به نفس نفس افتاده بود. باید نفسی تازه می کرد.
دست را سایبان چشم کرد و به راه رفته نگریست . نگرانی به صورتش دوید . جاده آرام می گذشت و زمان با شتاب . باید شتاب کرد . مثل ساعت . مثل آفتاب.
فکری به خاطرش رسید . چطور است همینجا رهایش کند و … ؟
نه ! مگر می شود ؟ مگر می شود آدم … ؟
میخواست بلند شود . با یک دست گونی را گرفته بود و با دست دیگر زانوی لرزانش را.
به هن و هن افتاد و نشست . دور دست افق را نگاه کرد . کلاهش را بالا کشید . یک آن احساس کرد بوته های ذرت به سویش هجوم می آورند . چشم هایش را بست.
افق رو به سیاهی می رفت و خورشید نمی دانم پشت کدام کوه چکار می کرد . وکوه ها را دید
و ذرت های دو طرف جاده را که بلند تر می شدند یا شاید او کوچک می شد .
به کوه ها نگاه کرد که با نوسانی ملایم کوتاه تر می شدند و در دوردست افق گم
و ماه را دید . هلال لاغر پریده رنگی که از زمین گریخته بود و از قعر آسمان با وحشت او را می نگریست و همپایش راه می آمد.
بوته ها دوباره بلند تر می شدند و و جاده به سرعت به سمت صورتش می دوید.
او بود و چند لکه ی قرمز که همراه لبخند و سرفه از دهانش بیرون پریده بودند و او را نگاه می کردند.
چشم هایش را بست . حالا می توانست ترس را در نگاه رهگذران ببیند. رهگذرانی که فردا مردی را می دیدند که جنازه خودش را به دوش می کشیده است.
…
محمد عزیز سلام
خیلی زیبا بود. لذت خاطرات همکلاسی بودنمان زیبائیش را دوچندان کرد. قبلا کارهای شعرت را نیز در دوره دبیرستان شنیده بودم اتفاقا همین حال و هوای مینیمال را داشتند. منتظر کارهای دیگرت هستم.
موفق باشید.
آفرین محمد جان تبریک میگم باز هم قلم بزن خیلی زیبا بود