داریوش جعفری/مدیر مسؤول ماهنامه پیشوک
برای نمایندگی در شورای اسلامی شهر سخت درگیر تبلیغ بودم. رقابت سنگین بود و تلاش من و رقبا بدجوری درهم گره خورده بود. بازار وعده و وعید گرم بود و مجالس و محافل سخنرانی و بیا و برو آدمها و کاندیداها گرمتر. من مصمم و در تکاپو برای اثبات افکارِ خدمترسانیم به مردم، از هیچ کوچه و محلهای برای تبلیغ و ترغیب آنان چشمپوشی نمیکردم. از علما و اساتید و بزرگان و تحصیلکردهها و ریشسفیدان و دانشجویان گرفته تا مردم کوچهبازار و مستمندان که ولینعمت ما بودند، همه و همه را رصد کرده و هدف قرار داده بودم و شبانه روز تلاش میکردم افکارشان را نسبت به خودم نورانی کنم. از قضا روزی سر از خانهای درآورده و با مردی میانسال آشنا شدم. با معرفی خود و افکارم در جهت متقاعد کردنش در گرفتن رأی سخنها راندم. تا جایی که حتی خودم از شیرینی بیانم و و رسایی کلامم مبهوت و لذتمند شدهبودم و در نهایت با اشتیاق در انتظار بازخورد حرفهایم و عکسالعمل ایشان سکوت کردم. اینجا بود که مرد لب به سخن باز کرده و از برنامههایم پرسید. و من بازهم موتور دهانم روشن و برق نگاهم را متوجه او کردم که هدفم انجام امور عامالمنفعه و پاکی و زیبایی کوی و خیابان و پارکها و بالابردن کیفیت خدمات شهری و غیره و غیره است!
او با لبخندی ملیح و نگاهی نافذ با اینکه سواد چندانی نداشت بسیار متین و متفکر و دلسوزانه با خاطرهای شیرین، مرا به دنیای کودکیاش دعوت کرد و اینگونه گفت:
«سالها پیش در حسرت داشتن دوچرخهای له له میزدم و پدر فقیرم را برای خرید آن در منگنه گذاشته بودم. پدر با تمام مهربانیاش هرچه میخواست مرا متقاعد کند که برای خرید دوچرخه توان مالی ندارد، بیفایده بود. تا اینکه روزی چنان قشقله و قیامتی به پا کردم که او را به چارهاندیشی حکیمانهای برای آرام کردنم واداشتم! او بسیار صادق بود و هیچگاه وعدهی دروغ از او نشنیده بودم. من با شِمّ کودکیم دریافتم آن لحظه بهترین زمان برای گرفتن عهد از اوست. پس برآتش معرکه افزودم و خود را به زمین و زمان کوبیدم. پدر که سخت در منگنه بود، از ناچاری بر سرم فریاد کشید که آرام باشم تا قولی بهمن بدهد. تا اسم قول را شنیدم همانند آتشی که زیر آب رفته باشد خاموش و سراپاگوش شدم! او گفت: «برایت دوچرخه میخرم اما یک شرط دارد!» من گفتم: «تو بخر هر شرطی باشد قبول است.» گفت: «به شرطی که صبر کنی تا کوچهمان آسفالت شود چون میترسم با این همه چالهچوله و خاک و گل و گودال و شیب و حفره در حین دوچرخهسواری آسیب ببینی!» و من که به استحکام حرف پدرم ایمان داشتم، پذیرفتم. هردو وارد ریسکی بزرگ و قماری نگرانکنندهشده بودیم. من بر سر رؤیای بزرگِ زندگیم و پدر سر نبرد برای تهیهی پول دوچرخه! و هردو امید و نگرانیمان به گذشت زمان موکول شده بود. سالها گذشت و گذشت و گذشت و من بزرگ و بزرگ و بزرگتر شدم. مرد شدم. متأهل شدم. بچهدار شدم. پدرم به رحمت الهی رفت و من رؤیای داشتن دوچرخه را به کلی فراموش کردم و حتی دیگر چالهچوله و خاک و گل و گودال و شیب و حفرههای کوچه برایم عادی شد. تا اینکه از قضای روزگار، روزی، خود را دچار بحرانِ پدر دیدم! کودکِ نازنینم، شاداب و چابک و ماجراجو شده بود و همسالانش دوچرخهدار و دوچرخهسوار و دوچرخهباز! ومن به مانند پدر دستم تنگ و دلم پاک و زبانم شکرگذار بود. پسر عزیز و جگرگوشهام چند بار با ملایمت و آرام، نیازش به داشتن دوچرخه را به من منتقل کرد. بارها گفت و گفت و گفت و من؛ طفره و طفره و طفره. تا اینکه به یاد روزگار کودکی خود افتادم و حکمت پدر! این بود که پسر را روبهرویم نشاندم و ریسک بزرگ زندگیم را کردم! به او قول دادم که به همان شرط و همان دلایل کذایی برایش دوچرخه خواهم خرید! …و سالهاست که چالهچوله و خاک و گل و گودال و شیب و حفرههای کوچهمان، آبروی صورتِ زرد و دست تنگ من را در پیشگاه فرزندم که اکنون نوجوانی رشید و جانشینی لایق برای من است را به شایستگی خریدهاست.»
ماجرای آن مرد بسیار متأتر کننده و تفکر برانگیز بود و من مست از شنیدن آن به او قول دادم که اگر رأی آورده و نمایندهی شورا یا به لطف الهی روزی شهردار شوم، کوچهتان را آسفالت خواهم کرد و با این وعده از خانهشان خارج شدم. پسرش که در کوچه مشغول خاکبازی بود به من لبخند آشنایی زد و من به او چشمکی کریمانه پراندم.
گذشت و گذشت و گذشت حالا چند صباحیست که من نمایندگی شورا را پشت سر گذاشته و افتخار شهرداری شهر را دارم. امروز و این لحظه انگار از خواب پریده باشم ماجرایی که به کلی از ذهنم رفته بود را یکهو و اتفاقی و در یک آن، به یاد آوردهام. اما خدایا هرچه به ذهنم فشار میآورم نه نام و نشان مرد را و نه محله و نشانی کوچهشان را بهیاد نمیآورم!
زیبا بود استاد ارجمند .
ولی احتمالا اعضای شورای شهر و شهردارشان بعد از خواندن این داستانک تنها کاری که از عهده اش برمی آیند ابراز یک پوزخند است ولاغیر !چراکه از کوزه همان تراود که دراوست.
امید که اینگونه نباشد
جالب بود
سپاس
احسنت،جناب آقای جعفری باز هم منتظر داستانهای طنزتون میمونیم،موفق باشید.
درود خدا برشما
آدمی دو قلب دارد !
قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود…
با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم…
اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد…..می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود
زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد…
این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی
.
.
.
.
.
و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند .
ما را دوست دارند بی هیچ علتی!
دکتر ابراهیمی فوق تخصص قلب عروق
چه تحلیل زیبایی!
.
لذت بخش بود. درود برشما
.
چهقدر خوب است که فوق تخصص قلبِ ملموس، از قلب ناملموس باخبر است.
.
و مسلما آن قلبِ اختری، دریایی بیکران باید باشد!
.
به همین خاطر برخی را «دریا دل» میخوانند.
داریوش جان،سلام گرم مرا از شهر اولی ها بپذیر. اینجا همه چی خوب است، متقاعد کردن آدمها برای تغییرمثبت چه آسان، کوچه و خیابان های بدون چاله چوله، دل ها بدون غل و غش.
نگرانی من نگرانی توست. نگران کوچه های ………..
درود بر شما دکتر
.
و من عاشق این مردم نازنین و با گذشتم
.
مردمی که سالهاست بسیاری از حقوق خود را هبه کردهاند!
.
استخوان در گلو و خار در چشم!
احسنت بر استاد جعفری
خیلی زیبا بود
پایدار باشی
ممنونم دوست ریویاریم
عالی و زیرکانه برای گفتن حقیقت…
فقط ایرادش اینه که نوجوان رشید خاکبازی نمیکنه، البته هدف داستان مهمتره.
متشکر
درود بر آسمان بارانیم
زمانی که کوچهای بعد از سالها خاکیست،لابد یک نوجوان رشید، بازیای جز خاکبازی نخواهد داشت!
سپاسگزارم
استاد جعفری سلام حال ما هم خوبه اتفاقا .من کمی بزرگ شدم دوچرخه به دردم نمی خوره
من ماشین می خوام اما صبر نمی کنم تا کوچه آسفالت بشه.مثل همه ی کسانی که کوچ کردند من هم کوچه م رو عوض می کنم و جایی میرم که آسفالت باشه چاله چوله نداشته باشه .هر چند باید بار سنگین غربت و دوری از وتنم (!)رو به سفت جان بکشم اما چاره چیه؟!
درودبرشماجناب جعفری
ماناباشید.
درود خدا بر شما
پایدار باشید
ماجرایه قشنگی بودداریوش جان دستمریزاد گفتارآن پیرمردشرح حال همه مردم کوهدشته واقعامسئولین شهرداری بخصوص شهرداروشورای شهرکلاهشونوبگیرن بالا،یه سری به سطح شهربزنندخیابانها کوچه هاومعابروببینیدبرگشتیم به چهل سال پیش وحشتناکه جدامتاسفم
درود آشنا!
سپاسگزارم
سلام آقای جعفری
احسنت به قلم شیوا و داستان شیرینت
سلام برادر
سپاسگزارم
احسنت آفای جعفری عای بود
سپاسگزارم
سپاس از چشم پوشی از ضعفها و توجهتان
جناب جعفری کوشا
جوابتون به نقد بنده لبخند رضایتبخشی بر لبانم گذاشت.
متشکرم.
همیشه سرشار از لبخند باشید
درود بر شما
درود بر شما استاد جعفری عالی بود.پیشوک چه خبر.